کد مطلب:292397 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:229

حکایت هفتم: مرحوم سیّد محمّد جبل عاملی

همچنین سیّد مذكور (كه ذكرش در حكایت هفتم آمد) گفت كه وقتی به مشهد مقدس رضوی رفتم با وجود نعمت زیاد، روزها بر من بسیار سخت می گذشت. صبح روزی كه قرار بود زوّار از آنجا بیرون بروند چون به اندازه یك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم و زوّار همگی رفتند.

ظهر شد و من به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز دیدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان دیگری هم نیست و اگر من با این حال در اینجا بمانم وقتی زمستان برسد از بین می روم. بلند شدم و نزدیك ضریح رفتم و از حال خود با خاطری رنجیده شكایت كردم و بیرون رفتم و با خود گفتم با همین حال گرسنگی خارج می شوم اگر به هلاكت رسیدم كه راحت می شوم وگرنه خودم را به كاروان می رسانم.

از دروازه بیرون رفتم و جهت حركت را پرسیدم كه مسیری را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جایی نرسیدم و فهمیدم كه راه را گم كرده ام. به بیابان بی انتهایی رسیدم كه به جز حنظل چیزی در آنجا نبود. از شدّت گرسنگی و تشنگی نزدیك پانصد حنظل ( - حنظل: میوه ای شبیه به هندوانه ولی بسیار تلخ. )

شكستم بلكه یكی از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا می گشتم كه شاید بتوانم آبی یا علفی بیابم تإ؛7ب اینكه به یكباره مأیوس شدم. گریه می كردم و برای مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعی را دیدم. به آنجا رفتم و چشمه آبی را پیدا كردم. از این كه در بلندی چشمه آبی وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم و با خود گفتم آب بنوشم، وضو بگیرم و نماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاریك شد و تمام صحرا از جانوران و درّندگانی چون شیر و گرگ پر شد و از اطراف صداهای عجیب و غریبی می شنیدم. بعضی از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسیار ترسیدم و چون نهایتش مردن بود و من سختی زیادی كشیده بودم به قضای الهی راضی شدم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود و دیگر صدایی به گوش نمی رسید و من در نهایت ضعف و بی حالی بودم. در این حال، سواری را دیدم. با خود گفتم: حتماً این سوار آمده است تا وسایل مرا غارت كند و اگر بفهمد كه من چیزی ندارم عصبانی شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتی رسید، به من سلام كرد و من جواب دادم و خیالم راحت شد.

فرمود: «چه می كنی؟» با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: «در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمی خوری؟»

من چون گشته بودم و هیچ نیافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن و به حال خود بگذار. فرمود: «به عقب نگاه كن.»

نگاه كردم بوته ای را دیدم كه دارای سه خربزه بود.

فرمود: «یكی از آنها را برای رفع گرسنگی بخور.»

نصف یكی را صبح بخور و نصف دیگر را با آن خربزه ی سالم همراه خود ببر و از همین راه، مستقیم برو. فردا نزدیك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را نخور كه به دردت می خورد. نزدیك غروب به خیمه ای سیاه می رسی، آنها تو را به كاروان می رسانند.» آنگاه از نظر من غایب شد. من بلند شدم و یكی از خربزه ها را شكستم كه بسیار شیرین و خوشمزه بود كه شاید به خوبی آن تا به حال ندیده بودم. آنرا خوردم و بلند شدم و دو خربزه دیگر را برداشتم و حركت كردم تا زمانی از روز گذشت. آنگاه خربزه دیگر را شكستم و نصف آنرا خوردم. آن نصف دیگر را هنگام ظهر كه هوا بسیار گرم بود خوردم و خربزه باقیمانده را برداشتم و حركت كردم. نزدیك غروب آفتاب از دور خیمه ای را دیدم وقتی اهل خیمه مرا از دور دیدند به سوی من دویدند و مرا به اجبار و زور گرفته، به سوی خیمه بردند. آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم و چون غیر عربی بلد نبودم و آنها هم جز فارسی زبانی بلد نبودند هر چه فریاد می كردم كسی گوش نمی داد تا به نزد بزرگ خیمه رفتم. او با عصبانیت تمام گفت: از كجا می آیی؟ راست بگو و گرنه تو را می كشم.

من هم به هر ترتیبی بود ماجرا را برایشان گفتم. گفت: ای سیّد دروغگو! اینجاهایی كه تو می گویی هیچ موجود زنده ای از آنجا عبور نمی كند مگر اینكه می میرد و جانور او را می درد و به علاوه این مقدار مسافتی كه تو می گویی، كسی قادر نیست در این مدّت طی كند زیرا از اینجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است و از این راهی كه تو می گویی منزل ها راه می شود. راست بگو و گرنه تو را با این شمشیر می كشم و شمشیر خود را بر روی من كشید. در این حال خربزه از زیر عبای من مشخص شد. گفت: این چیست؟ ماجرا را بطور كامل تعریف كردم. تمام افرادی كه حاضر بودند گفتند: در این صحرا هرگز خربزه ای وجود ندارد آن هم از این نوع بخصوص كه تاكنون دیده نشده.

آنگاه با یكدیگر به زبان خود گفتگوی زیادی كردند مثل اینكه مطمئن شدند كه این معجزه ای است. پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در بالای مجلس جای دادند و مرا بسیار گرامی و عزیز داشتند. لباسهای مرا به عنوان تبرّك بردند و لباسهای پاكیزه ای برایم آوردند. دو شب و دو روز در نهایت خوبی مهمانداری كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند و سه نفر نیز با من فرستادند و مرا به كاروان رساندند.